یه اتفاق عجیب افتاد، اونم دیروز که روز ولنتاین بود.
با موصی قرار بود عصر بریم بیرون،که خیلی اتفاقی قرار رو انداختیم ظهر بریم ناهار. اونجایی که رفتیم داشتیم خیلی عشقولانه قدم می زدیم، که سنگینی یه نگاه رو رو خودم حس کردم! بله!! بابا لنگ دراز بود! با رفیقش تو یه کافه نشسته بود و داشت بهت زده منو نگاه می کرد. قیافش پر از استرس و نفرت بود. موصی رو ناباورانه برانداز کرد و نگاهش توی نگاه من یخ زد. منم خیلی خونسرد نیشخندی بهش زدم و مسیر نگاهم رو عوض کردم. چقدر خوب بود حس اون لحظه، کنار عشقم بودم و کسی که روزگاری عشقم بود اما بدترین بدیها رو به من کرده بود، داشت با نگاه حسرت آمیز و ناباورانه نگاه می کرد. نکنه خیال کرده بود من دیگه قراره تارک دنیا بشم؟
بچه های گلم، زندگی چیز عجیبیه.... یه وقتی فکر می کنی یک آدم نزدیکترین موجود روی زمینه به تو، در حالیکه ممکنه همون آدم یه زمانی دورترین و نفر انگیزترین باشه.
از خدا خواسته بودم این لحظه رو...
فرشته های قشنگم... بابا موصی تون رو خیلی دوست دارم و از خدا می خوام از این حالت شک و نگرانی و ترس بیاد بیرون. من مطمئنم که هیچ وقت پشیمون نمیشه....
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت